دو تا خانم تو محل کارشون داشتند با هم صحبت م?کردند...
اول?: د?شب، شب خ?ل? خوب? برا? من بود. تو چه طور؟
دوم?: مال من که فاجعه بود. شوهرم وقت? رس?د خونه ظرف سه دق?قه شام خورد و بعد از دو دق?قه رفت و افتاد رو تخت و خوابش برد. به تو چه جور? گذشت؟
اول?: خ?ل? شاعرانه و جالب بود. شوهرم وقت? رس?د خونه گفت که تا من ?ه دوش م?گ?رم تو هم لباساتو عوض کن بر?م ب?رون شام. شام رو که خورد?م تا خونه پ?اده برگشت?م و وقت? رس?دم منزل شوهرم خونه رو با روشن کردن شمع رو?ا?? کرد.
از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت میکردند.
شوهر اول?: د?روزت چه طور? گذشت؟
شوهر دوم?: عال? بود. وقت? رس?دم خونه شام رو? م?ز آشپزخونه آماده بود. شام رو خوردم و بعدش رفتم خواب?دم. داستان تو چه جور? بود؟
شوهر اول?: رس?دم خونه شام نداشت?م، برق رو قطع کرده بودند چون صورت حسابشو پرداخت نکرده بودم. بنابرا?ن مجبور شد?م بر?م ب?رون شام بخور?م. شام هم ب?ش از اندازه گرون تموم شد و مجبور شد?م تا خونه پ?اده برگرد?م. وقت? رس?دم خونه ?ادم افتاد که برق ندار?م و مجبور شدم چند تا شمع روشن کنم.
نتیجه ی اخ?ق?:
گول شکل ظاهری زندگی دیگرانو نخورید. شاید شما خوشبخت تر از کسی هستید که همیشه حسرت زندگیشو دارید?...!
تاریخ : شنبه 95/8/1 | 7:13 عصر | نویسنده : نیلوفر | نظر
درباره وب
لینک دوستان
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
لینک های ویژه
طراح قالب
امکانات وب
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 22153